شعر در مورد غروب
شعر در مورد غروب ، فریدون مشیر و شاملو و
مولانا و شهریار و شعر غروب دریا فروغ همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این
مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار
گیرد.
شعر در مورد غروب
اگر من بزرگ نمی شدم، پدربزرگ هنوز زنده بود، موهای مادرم سفید نمیشد،
مادربزرگ در ایوان خانه باز می خندید،
تنهایی معنایش همان تنها بودن در اتاقم بود،
غروب جمعه برایم دلگیر نبود،
چقدر گران تمام شد بزرگ شدن من
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد غروب خورشید
دیدم دلم گرفته
هوا ی گریه دارم
تو این غروب غمگین
دور از رفیق و یارم
*
هوا ی گریه دارم
تو این غروب غمگین
دور از رفیق و یارم
*
دیدم دلم گرفته
دنیا به این شلوغی
این همه آدم اما
من کسی رو ندارم
**
دنیا به این شلوغی
این همه آدم اما
من کسی رو ندارم
**
دیدم غروبه اما
نه مثل هر غروبی
پهنا ی آسمونو
هرگز ندیده بودم
از غم به این شلوغی
***
نه مثل هر غروبی
پهنا ی آسمونو
هرگز ندیده بودم
از غم به این شلوغی
***
دیدم که جاده خسته س
از اینکه عمری بسته س
اونم تموم حرفاش
یا از هجوم بارون
یا از پلی شکسته س
اونم تموم راههاش
یا انتها نداره
یا در میونه بسته س
****
از اینکه عمری بسته س
اونم تموم حرفاش
یا از هجوم بارون
یا از پلی شکسته س
اونم تموم راههاش
یا انتها نداره
یا در میونه بسته س
****
من و غروب و جاده
رفتیم تا بی نهایت
از دست دوری راه
یکی نداشت شکایت
*****
رفتیم تا بی نهایت
از دست دوری راه
یکی نداشت شکایت
*****
گم شدیم از غریبی
من و غروب جاده
از بس هوا گرفته
از بس که غم زیاده
******
من و غروب جاده
از بس هوا گرفته
از بس که غم زیاده
******
پر از غبار غم بود
هر جا نگاه میکردی
کی داشت خبر که یک روز
میر ی که برنگرد ی
هر جا نگاه میکردی
کی داشت خبر که یک روز
میر ی که برنگرد ی
بیشتر بخوانید : شعر در مورد عفو ، و گذشت و بخشش خداوند کودکانه از حافظ و سعدی
شعر در مورد غروب دریا
دیروز غروب
پیاده روهای غمگین را قدم میزدم
عابران بی تفاوت از کنارم
سکوتم را لگد می کردند
زیر هجوم افکارم
تو را آرزو کردم
کاش یکی ازاین عابران بودی
هیچ نگاهی آشنا نبود
جز کودک فال فروشی که نگاه غمگینش بغض مرا به انفجار رساند
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد غروب جمعه
هوای پشت سرم تنهاست
غراب
شکل تازه ی باران
و کوچه در پرواز
بدان که مرگ
حامی چشمان دیگری ست
که سمت
سرنوشت جهان را
غروب موجز گل ها جوانه بستم باز
چراغ دیگرم آن گاه
کبوتری که گلوی سپیده می چیند
ترنج ایستاده بر آتش تویی
غروب موجز گل ها جوانه بستم باز
میان عطر و افق
باز اگر سحر خالی ست
حواس سیبم اگر کوتاه
و سنگ و سال به هم می
زنم
غروب موجز گل ها جوانه بستم باز
غراب
شکل تازه ی باران
و کوچه در پرواز
بدان که مرگ
حامی چشمان دیگری ست
که سمت
سرنوشت جهان را
غروب موجز گل ها جوانه بستم باز
چراغ دیگرم آن گاه
کبوتری که گلوی سپیده می چیند
ترنج ایستاده بر آتش تویی
غروب موجز گل ها جوانه بستم باز
میان عطر و افق
باز اگر سحر خالی ست
حواس سیبم اگر کوتاه
و سنگ و سال به هم می
زنم
غروب موجز گل ها جوانه بستم باز
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد غروب پاییز
گاهگاهی دل من میگیرد،
بیشتر وقته غروب،
آن زمانى که خدا نیز پر از تنهاییست
واذان در پیش است،
من وضو خواهم ساخت،
از خدا خواهم خواست که توتنها نشوى
و دلت پر زخوشى ها باشد
بیشتر بخوانید : شعر در مورد کره زمین ، شعر کوتاه و کودکانه و سیاره زمین گرد است
شعر در مورد غروب ساحل
باران شامگاه ، چو دیواری از بلور
گلخانه ی شفق را در برگرفته بود
خورشید ، همچو نرگس بیمار آسمان
در پشت آن حصار بلورین شکفته
بود
خاکستر غروب خزان ، می نهفت گرم
در دل ، جرقه های هزاران ستاره را
س بر سینه ی برهنه ی خود می فشرد ماه
پنهان ز چشم روز ، شب شیرخواره را
باران اشک من
گلخانه ی خیال خزان ، دیده ی مرا
در بر گرفته بود چو دیواری از بلور
خورشید چشم های تو در اشک من شکفت
چون نرگس طلایی گلخانه های دور
گلخانه ی شفق را در برگرفته بود
خورشید ، همچو نرگس بیمار آسمان
در پشت آن حصار بلورین شکفته
بود
خاکستر غروب خزان ، می نهفت گرم
در دل ، جرقه های هزاران ستاره را
س بر سینه ی برهنه ی خود می فشرد ماه
پنهان ز چشم روز ، شب شیرخواره را
باران اشک من
گلخانه ی خیال خزان ، دیده ی مرا
در بر گرفته بود چو دیواری از بلور
خورشید چشم های تو در اشک من شکفت
چون نرگس طلایی گلخانه های دور
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد غروب آفتاب دریا
خیال نکن اکر برای کسی تمام شدی..
امیدی هست…
خورشید…
از انجا که غروب می کند..
هیچگاه طلوع نمیکند
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد غروب پاییزی
ساعت شش غروب دیروز است
و من
با جیب های پر از گریه
از کارخانه به خانه برمی گردم
تا دستمزد ناچیزم را
ترضیع نورسیده ی دیگر
در شیشه ی کبود پستانکش بچکانم
سخت است روزگار
و کودکان بد قلق ما هم
نا آمده
از شیر خشک نبدو و هر مارک دیگری
عشقشان می گیرد
و غیز شیره ی جان ما ، چیزی
در کام های کوچکشان
شیرین نمی نشیند
این کودکان بد قلق
ساعت شش غروب امروز است
و من
با جیب های خالی از گریه به خانه بر می گردم
با دستمال گمشده و جیبهای سوراخ
کدام سکه ایمن خواهد ماند
و این ، به خشت کاغذی افتاده
این چندمین گرسنه ی یک قطره شیر
بگذار احتضار را
از خون ناف خویش بنوشد
ساعت شش غروب فرداست
و
من
با جیبهای پر از گریه ، از گورستان
به خانه باز میگردم
و کارخانه ها همه
در اعتصاب اندوهند
و من
با جیب های پر از گریه
از کارخانه به خانه برمی گردم
تا دستمزد ناچیزم را
ترضیع نورسیده ی دیگر
در شیشه ی کبود پستانکش بچکانم
سخت است روزگار
و کودکان بد قلق ما هم
نا آمده
از شیر خشک نبدو و هر مارک دیگری
عشقشان می گیرد
و غیز شیره ی جان ما ، چیزی
در کام های کوچکشان
شیرین نمی نشیند
این کودکان بد قلق
ساعت شش غروب امروز است
و من
با جیب های خالی از گریه به خانه بر می گردم
با دستمال گمشده و جیبهای سوراخ
کدام سکه ایمن خواهد ماند
و این ، به خشت کاغذی افتاده
این چندمین گرسنه ی یک قطره شیر
بگذار احتضار را
از خون ناف خویش بنوشد
ساعت شش غروب فرداست
و
من
با جیبهای پر از گریه ، از گورستان
به خانه باز میگردم
و کارخانه ها همه
در اعتصاب اندوهند
شعر در مورد غروب زیبا
خانه دل تنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم!
پدرم گفت: “چراغ”
و شب از شب پُر شد!
من به خود گفتم: “یک روز گذشت…”
مادرم آه کشید:
“زود بَر خواهد گشت…”
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم بُرد…
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد غروب خورشید
یک روز
چیزی پس از غروب تواند بود
وقتی نسیم زرد
خورشید سرد را
چون برگ خشکی از لب دیوار رانده است
وقتی
چشمان بی نگاه من از
رنگ ابرها
فرمان کوچ را
تا انزوای مرگ
نادیده خوانده است
وقتی که قلب من
خرد و خراب و خسته
از کار مانده است
چیزی پس از غروب تواند بود
چیزی پس از غروب کجا می رودم ؟
مپرس
هرگز نخواستم که بدانم
هرگز نخواستم که بدانم چه می شوم
یک ذره
یک غبار
خاکستری رها شده در پهنه جهان
در سینه زمین یا اوج کهکشان
یا هیچ ! هیچ مطلق ! هر گز نخواستم که بدانم چه می شوم
اما چه می شوند
این صدهزار شعر تر دلنشین که من
در پرده های حافظه ام گرد کرده ام
این صدهزارنغمه شیرین که سالها
پرورده ام
به جان و به خاطر سپرده ام
این صدهزار خاطره
این صد هزار یاد
ایننکته های رنگین
این قطه های نغز
این بذله ها و نادره ها و لطیفه ها
این ها چه می شوند ؟
چیزی پس از غروب
چیزی پس از غروب من آیا
بر باد می روند ؟
یا هر کجا که ذره ای از جان من به
جاست
در سنگ در غبار
در هیچ هیچ مطلق
همراه با من اند ؟
چیزی پس از غروب تواند بود
وقتی نسیم زرد
خورشید سرد را
چون برگ خشکی از لب دیوار رانده است
وقتی
چشمان بی نگاه من از
رنگ ابرها
فرمان کوچ را
تا انزوای مرگ
نادیده خوانده است
وقتی که قلب من
خرد و خراب و خسته
از کار مانده است
چیزی پس از غروب تواند بود
چیزی پس از غروب کجا می رودم ؟
مپرس
هرگز نخواستم که بدانم
هرگز نخواستم که بدانم چه می شوم
یک ذره
یک غبار
خاکستری رها شده در پهنه جهان
در سینه زمین یا اوج کهکشان
یا هیچ ! هیچ مطلق ! هر گز نخواستم که بدانم چه می شوم
اما چه می شوند
این صدهزار شعر تر دلنشین که من
در پرده های حافظه ام گرد کرده ام
این صدهزارنغمه شیرین که سالها
پرورده ام
به جان و به خاطر سپرده ام
این صدهزار خاطره
این صد هزار یاد
ایننکته های رنگین
این قطه های نغز
این بذله ها و نادره ها و لطیفه ها
این ها چه می شوند ؟
چیزی پس از غروب
چیزی پس از غروب من آیا
بر باد می روند ؟
یا هر کجا که ذره ای از جان من به
جاست
در سنگ در غبار
در هیچ هیچ مطلق
همراه با من اند ؟
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد طلوع خورشید
بی هیچ نام
می آیی
اما تمام نام های جهان باتوست
وقت غروب نامت
دلتنگی ست
وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی
نام تو وسوسه است
زیر درخت سیب نامت
حواست
و چون به ناگزیر
با اولین نفس که سحر می زند
می گریزی
نام گریزناکت
رویاست…
بیشتر بخوانید : شعر در مورد شفق ، شعر زیبا در مورد غروب آفتاب از مولانا و فروغ
شعری در مورد طلوع خورشید
ریخته سرخ غروب
جا به جا بر سر سنگ
کوه خاموش است
می خروشد رود
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود
سایه آمیخته با سایه
سنگ با سنگ گرفته
پیوند
روز فرسوده به ره می گذرد
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند
جغد بر کنگره ها می خواند
لاشخورها سنگین
از هوا تک تک آیند فرود
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود
تیرگی می آید
دشت می گیرد آرام
قصه رنگی روز
می رود رو به تمام
شاخه ها پژمرده است
سنگها افسرده است
رود می نالد
جغد می خواند
غم بیامیخته با رنگ غروب
می ترواد ز لبم قصه سرد
دلم افسرده در این تنگ غروب
جا به جا بر سر سنگ
کوه خاموش است
می خروشد رود
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود
سایه آمیخته با سایه
سنگ با سنگ گرفته
پیوند
روز فرسوده به ره می گذرد
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند
جغد بر کنگره ها می خواند
لاشخورها سنگین
از هوا تک تک آیند فرود
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود
تیرگی می آید
دشت می گیرد آرام
قصه رنگی روز
می رود رو به تمام
شاخه ها پژمرده است
سنگها افسرده است
رود می نالد
جغد می خواند
غم بیامیخته با رنگ غروب
می ترواد ز لبم قصه سرد
دلم افسرده در این تنگ غروب
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد غروب آفتاب
من صبورم اما
به خدا دست خودم نیست اگرمی رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را
به غم غربت چشمان خودم می بندم
من صبورم اما
چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما
آه، این بغض گران
صبر چه می داند چیست.
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر کوتاه در مورد غروب خورشید
اگر غروب را به سیاهی شب فروختند غمگین مباش
که
که
عشــق را
کنـــــــار تیرک راه بنـــد
تازیانـــه می زنند
عشق را در پستــوی خانه نهان بایــد کرد…
روزگار غریبــــی است نازنیــــن…
آنــــکه بـــر در می کوبد شباهنگـــام
بــــه کشتـــن چراغ آمــــده است
نــــور را در پستـــوی خانه نهـــــان باید کرد…
شاملــــو
بیشتر بخوانید : شعر در مورد رژیم غذایی ، شعر طنز در مورد چاقی و لاغری
شعر زیبا در مورد غروب خورشید
یادم نیست
طلوع اوّلین گل سرخ بود
یا غروب آخرین نرگس زرد ؟!
که پروانه ها
تو را در من سرودند
یادم نیست
اوّلین شعرم را برای تو
که باران کجا می خواند
و پنجره ها فهمیدند
Comments
Post a Comment